مژدکانی

ساخت وبلاگ
امروز برای خدا گریستم.
دردهایم را فراموش کردم تا دردهایش را ببینم و درک کنم.
تنهایی اش را
غصه هایش را

بزرگی اش را
مظلومیتش را
کرم و بخشش اش را

و دیدم..
چققققدر تنها بود
چققققدر بزرگ
و چقققدر غمگین

دلم سوخت و گریستم.
او سکوت کرد.
حق داشت.
پیش چون منی
کوچکی مخلوق، نشاید گفتن، نالیدن و گریستن.
فهمیدم.
بزرگی اش را و کوچکی ام را.
گفتم: سکوت از تو
کلام از من
فهمم بده
من می گویم
من می نالم
من می گریم
تو سکوت کن

فرشتگان را دیدم
ساکت
متعجب اما حسووود
خداوند نگاهی به آنها انداخت

اما هیچ نگفت

بزرگان حرف نمی زنند.
سکوت می کنند
و فرشتگان فهمیدند
آنچه را که باید.

آری
انسان است که بزرگی خداوند را میفهمد
بزرگی اش را در عین مظلومیت
بررگی اش را در اوج بخشندگی
بزرگی اش را در اوج تنهایی
و تنهایی اش را در اوج بزرگی

آی فرشتگان !
شما چه می فهمید؟
شما فقط خوبید
فقط ستایشگرید
فقط مطیع

فهمیدن خداوند، فهم میخواهد
باید بتوانی بدی کنی تا بفهمی خوبی را

باید بتوانی ظلم کنی تا ببینی مظلومیت را

باید بد باشی تا بتوانی شرمگین شوی
باید کوچک باشی تا ببینی و بفهمی بزرگی را

انسان است که می تواند باشد و بفهمد، خداوندش را.
شاید
این همان علتی است
که انسان آفریده شد

شاید
این همان معلول
دمیدن روح خداوند است در انسان

شاید
این همان بار مسئولیتی است
که کوه نپذیرفت

شاید ..

........

پی نوشت:

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابروییست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل

عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 7:17  توسط   | 
پرنده مردنیست.....
ما را در سایت پرنده مردنیست.. دنبال می کنید

برچسب : مژدکانی, نویسنده : beeneshan بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1396 ساعت: 16:30